سلامی به بوی تنهایی
سلام. چطورید؟ حالتون خوبه؟ حال من هم خوبه... متشکرم
ولی توی این کشور و این شهر به این بزرگی حال بعضی از آدمها خیلی خوب نیست........
نمی دونم از کجا شروع کنم؟ ولی من اهل پراکنده گویی نیستم و سریع میرم سر اصل موضوع. اگه تلویزیون رو دیده باشید، چند شب پیش بک گزارشی رو نشون داد که من بعد از دبدن این گزارش حسابی از خودم بدم اومد و می خواستم همش خودم رو نفرین کنم...........
همش به خودم می گفتم بابا ایول به اینا. اینا دیگه تهشن. یه قول بعضی ها خدای امیدن .....
نشون می داد جانبازانی رو که از زمان جنگ به بعد حالت روانی بهشون دست داده و .................
دیگه خودتون بقیه اش رو بگیرید...
خاک تو سر ما. نشون می داد که آدم 40 ساله داره نمایش تمرین می کنه تا اندکی روابط اجتماعی رو یاد بگیره. تا یکم عقلش که چندین سال رشد نکرده آروم آروم رشد کنه تا بتونه بیاد توی جامعه و با مردم رابطه برقرار کنه......
ببینید اینها برای ما رفتن. من اول به خودم میگم، چون من از همتون بدترم........ ولی تورو خدا بیایید رفتار قبلیمونو، افکار گذشتمونو ، روابط گذشتمونو با برخی از افراد اصلاح کنیم تا یکم بتونیم دل این دل سوختگان رو خوشحال کنیم
والله خیلی بده . می دونید چرا؟ اینا توی تصوراتشون : فکر می کنن وقتی که رفتن جنگیدن و انقلاب پیروز شد، دیگه جامعه ی ما عاری از فساد و ............ است و وقتی پا به خیابون ها می ذارن اصلا صحنه ای از فساد نمیبینن.
ولی.............
ولی وقتی که وارد جامعه می شن و مردم رو میبینن ، دوباره به همون حالت قبلی بر میگردن و شاید از خدا بخوان که ای خدا مارو دوباره به همان حالت قبلی برگردون چون ما اون موقع امید داشتیم .................